ـــقـافلـهـــــ

پخش و پلا نگاری مـــــــــــــــن

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

دوشنبه سیاه

جایی برای حرف نگذاشتند...

گذاشتند؟!!

این هم از دوشنبه سیاه

امروز در خاطرم خواهد ماند.



۳۰ دی ۹۲ ، ۱۸:۲۶ ۵ نظر
رضا تائب

شیخ نگاشت...

امروز شیخ رضا در پی ما وقعی جانکاه سر به جیب مراقبت داشت که ناگاه نعره بر آورد  "اُرِکا".

مریدان جملگی در کار شیخ مانده و مبهوت جلالش به او خیره شده.

شیخ رضا این مرید را گفت آن صندوق بیاور.

این ، آن بیاورد و شیخ رقعتی بیرون کشید و بازخواند و مریدان را گفت چراکه امتحانات نزدیک و در طول ترم به بطلان گذشته و قدمی پیش نرفته و از سویی دروس تلنبار شده شیخ احساس میکند کمی درس بخواند خداوند تبارک و تعالی قهرش نیاید.

پس شیخ بر آن شد تا پستی روانه وبلاگش کند که کار ده پست به تنهایی کرده باشد تا اگر مدت مدیدی زیق وقت او را امان به روز کردنش نبود خوانندگان این اثر نگویند شرم باد این پیر را...

پس اول پست آن باشد که انگشت سبابه امان را تا ته تو چشم معدود فتنه گران و سران ملعونش کرده بلکه عبرتی باشد بر دگران و در این باب پوستر ناقابل نیز صله ایست از جانب شیخ رضا بر مریدان که در ذیل آمده...



دوم پست را مختصر و مفید گویم و این باشد که ایام بر شیعیان تسلست باد...

و دیگر پست این باشد مریدان جملگی را لازم دانسته تا که بر شیخ خود دعا نموده که نصرت یابد در امتحانات بر اساتید:)


۰۸ دی ۹۲ ، ۱۶:۴۶ ۲ نظر
رضا تائب

حسرت کربلا...

و رضا مینویسد به روایت قلم...

صبح از خواب پاشدم یه نگاه به گوشی چند تا "میسد کال"، "حماسه حسینی" که شب تا نیمه های شب میخوندمش نیمه باز و منم خسته خسته.

خواستم برنامه حرمم رو کنسل کنم با 2 -3 نفری قرار هم داشتم دیگه توفیق اجباری بود.

کیفمو بستم و رفتم سر 4راه.اتوبوس اومد و سوار شدم. نزدیک حرم مجبور شد مسیر رو عوض کنه مسیر ها بسته بود.نهایتا هم از میدون شهدا جلوتر نرفت و مجبور شدم میدون شهدا تا باب الجواد رو با موتور برم.

با یکی از رفقا بودیم تا نماز ظهر بعدش هم کتابخونه گوهرشاد و درس و بحث.

صدای عزاداری میومد و دلم پر میکشید برم تو دسته ها.هیئت خودمونم چنتا کوچه پایینتر بود اما نرفتم.

کتابخونه بودم که یه بنده خدایی تلفن کردن و اتفاقا حرم بودن و به واسطه زنگ ایشون جرقه ای تو ذهنم زده شد...

حوالی ساعت 5 بود رفتم آسایشگاه خدام یه عصرونه ای هم اونجا زدیم و نماز شب رو هم اونجا بودیم و مجدد کتابخونه...

خلاصه تا شب ساعت 7/30 کتابخونه و کسب علم و....

شب دیگه دل زدم به دریا و رفتم رواق و سینه زنی و زیارت اربعین و خلاصه یه کمی زیارت کردیم باخودم گفتم اینو باش نگاش کن اومده تا حرم و نتونست مث بچه آدم عزاداری کنه اما باز به خودم گفتم همینکه یک روز تو حرم باشی و از هوای اونجا نفس بکشی خودش نعمتیه.

خلاصه اینکه بد نبود یه تصمیم بزرگی رو هم گرفتم انشاالله امام رضا خودش کمکم کنه.



۰۲ دی ۹۲ ، ۲۲:۵۵ ۳ نظر
رضا تائب