به روایت راوی(آقای پیراسته)...

1-والفجر 8 بود و وقتی بچه ها از اروند داشتن رد میشدن،دشمن یک تیرتراش رو سطح آب زد.
یکی یک گلوله خورده بود تو گلوش و همینجور که داشت پرپر میشد و جون میداد گلوش"خِس خِس"هم میکرد.
برای اینکه از صدای اون رزمنده مکان لو نره فرمانده اشاره میکنه یک نفر اونو ببره زیر آب که صداش باعث نشه بقیه جاشون لو بره.
برادر بزرگتر همون رزمنده با دستای خودش برادرشو میکنه زیر آب(همون برادری که لحظاتی قبل تیر خورده تو گلوش) و تا جون میده وشهید میشه.
(شاید اصلا نفهمید چقدر سخته اما من که برادر دارم میفهمم چقـــــــــــــــــــــــــــدر براش سخت بوده همچین کاری با برادرش،اما لازم بود از من بگذره و به ما برسه)

2-به عکاس گفتم بیاد ازم عکس بندازه، اود داشت میگفت چطور واستم و همین کارا که یکدفه چشمام هیچ جا رو ندید.
وبعد از کمی دیدم یه چیزی داره عجیب شونا ام رو فشار میده که دیدم همون جوون عکاس 18 ساله هست که سر نداره و عصبهای دستش قفل شده بودن.بهد از کمی دستش شل شد و افتاد.



از این دسته اتفاقا کم نبودن و نیستن.
کم نیستن کسایی که جونشونو میذارن برای این مرز و بوم اونوقت یکنفر خیلی خوش و خرم بلند میشه میره و به حساب خودشون با فتح الفتوح برمیگرده!!!!!
خیلی دلم پره از دور و برم اما...
پ.ن: بصیرت ینی اینکه بدونیم این شعار"بسیجی واقعی همت بود و باکری" از کجا اومده و کی گفته و کجا ازش استفاده میشه.اونوقت رئیس محترم جمهور میاد تاییدش میکنه.