و رضا مینویسد به روایت قلم...
صبح از خواب پاشدم یه نگاه به گوشی چند تا "میسد کال"، "حماسه حسینی" که شب تا نیمه های شب میخوندمش نیمه باز و منم خسته خسته.
خواستم برنامه حرمم رو کنسل کنم با 2 -3 نفری قرار هم داشتم دیگه توفیق اجباری بود.
کیفمو بستم و رفتم سر 4راه.اتوبوس اومد و سوار شدم. نزدیک حرم مجبور شد مسیر رو عوض کنه مسیر ها بسته بود.نهایتا هم از میدون شهدا جلوتر نرفت و مجبور شدم میدون شهدا تا باب الجواد رو با موتور برم.
با یکی از رفقا بودیم تا نماز ظهر بعدش هم کتابخونه گوهرشاد و درس و بحث.
صدای عزاداری میومد و دلم پر میکشید برم تو دسته ها.هیئت خودمونم چنتا کوچه پایینتر بود اما نرفتم.
کتابخونه بودم که یه بنده خدایی تلفن کردن و اتفاقا حرم بودن و به واسطه زنگ ایشون جرقه ای تو ذهنم زده شد...
حوالی ساعت 5 بود رفتم آسایشگاه خدام یه عصرونه ای هم اونجا زدیم و نماز شب رو هم اونجا بودیم و مجدد کتابخونه...
خلاصه تا شب ساعت 7/30 کتابخونه و کسب علم و....
شب دیگه دل زدم به دریا و رفتم رواق و سینه زنی و زیارت اربعین و خلاصه یه کمی زیارت کردیم باخودم گفتم اینو باش نگاش کن اومده تا حرم و نتونست مث بچه آدم عزاداری کنه اما باز به خودم گفتم همینکه یک روز تو حرم باشی و از هوای اونجا نفس بکشی خودش نعمتیه.
خلاصه اینکه بد نبود یه تصمیم بزرگی رو هم گرفتم انشاالله امام رضا خودش کمکم کنه.